جدول جو
جدول جو

معنی او بنی - جستجوی لغت در جدول جو

او بنی
ابنی، بن قل، زیرآبی، شنای زیرآب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از از بنه
تصویر از بنه
ازبن، از بیخ، از ریشه، از اصل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سَ بَ)
در انساب سمعانی آمده:الاحسبنی (کذا) بفتح الالف و السین المهمله بینهما الحاء الساکنه المهمله و الباء الموحده المفتوحه و الیاء الساکنه اخر و فی اخرها (کذا). هذه النسبه الی الاحسبن و هی قبیله من حضرموت منها سلمه بن کهیل بن الحصین بن تمارح بن اسد بن مالک بن حسین و هو عقبه بن اسد بن دهبه بن اکلب بن خزیمه بن عمرو بن ربیعه بن شرحبیل بن الحرث بن مالک بن کعب الاحسنتی (کذا) و یقال ان احسبنی و هو عقبه بن شهاب بن نمر بن کلیب بن صعج الشاعر. واﷲ اعلم. قال ذلک کله محمد بن حبیب عن ابن الکلبی قال ایضاً ولد محمد بن سلمه بن کهیل خمسه نفر و خمسون نسوه سلمه و الحصین و قیسا و القسم و یزید و خمس بنات (؟) - انتهی
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ تَ)
یا نزدیک تر. یا آنکه نزدیک تر: فکان قاب قوسین او ادنی (قرآن 9/53).
حریف خاص او ادنی محمد کز پی جاهش
سرآهنگان کونین اند سرهنگان درگاهش.
خاقانی، دیوانخانه یعنی دارالاماره که بارگاه ملوک و سلاطین باشد. (آنندراج) (برهان) :
همی فزونی جوید اواره از افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
شهید.
، ریزۀ آهن را گویند. (از آنندراج). ریزۀ آهن که در وقت سوراخ کردن نعل اسب برآید. (ناظم الاطباء) (برهان) (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وْ وا)
جمع واژۀ اواب در حالت نصبی و جری. نیک توبه کاران.
- صلوه الاوابین، نماز چاشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ولایتی با 974 کیلومتر مربع مساحت و 21258 تن جمعیت در شمال شرقی اسکاتلند متشکل از جزایر اورکنی یا اورکنیز. مجمع الجزایری است بطول 80 کیلومتر مربع و مرکب از 90 جزیره که کمتر از ثلث آنها مسکون است. مرکز ولایت شهر کرکوال در بزرگترین جزایر موسوم به پمونا واقع است. در 865-1468م. متعلق به نروژ بود. (دایرهالمعارف فارسی) ، فر و زیبایی. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) :
فر و اورنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبۀ تو آراید.
دقیقی.
گر ایدون که آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش.
فردوسی.
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه است و اورنگ.
ویس و رامین.
ای ازرخ تو تافته زیبایی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
، شادی و خوشحالی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (برهان) :
جهان آباد گشت و شاد و اورنگ
ز داد و دین واز خوبی هوشنگ.
(از آنندراج).
، زندگانی. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) ، آسمان، آبی رنگ، آب رنگ. (ناظم الاطباء) ، جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). موریانه، ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ثِ نا)
مادری که دو بچه آورده باشد. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس. واقع در 87 هزارگزی باختر قشم سر راه مالرو قشم به باسعید. 180 تن سکنه. آب آن از چاه و باران تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو بینی
تصویر دو بینی
دو تا دیدن هر شی احولی، دو رویی منافق نفاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو بین
تصویر دو بین
آنکه یک چیز را دو تا بیند احول، دو رو منافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو بند
تصویر دو بند
دوتایی (حاشیه) حاشیه جفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوزبکی
تصویر اوزبکی
از طایفه اوزبک ازبکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو بین
تصویر بو بین
قرقره، ماسوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از از بنه
تصویر از بنه
اص از اصل از بن
فرهنگ لغت هوشیار
آب دنگ، دنگ آبی برای تبدیل شلتوک به برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی علفی که در کنار چشمه ها می روید
فرهنگ گویش مازندرانی
زیرآب رفتن مرغابی، طغیان آب رودخانه، پریدن در آب
فرهنگ گویش مازندرانی
رنجور شدن، تحلیل رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ای تالابی از نوع پاشک ها
فرهنگ گویش مازندرانی
شنا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیرآبی، شنای زیرآب، زود به زود حمام کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بدغذا، بدقلق، کنایه از آدم بد
فرهنگ گویش مازندرانی
خشکاندن اشیایی که از آب برگیرند، بیشتر در مورد بافه های.، آبچین
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرف آب خوری
فرهنگ گویش مازندرانی
به رنگ آب، از روستاهای اطراف چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
عمل قطع کردن آب شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع ترشی محلی که مواد آن ازگیل، آب و نمک می باشدنگاه.، از انواع ترشی محلی که مواد آن ازگیل، آب و نمک می باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
دو شاخه ی متصل به سبد و زنبیل میوه چینی
فرهنگ گویش مازندرانی
دوباره، گشنیز
فرهنگ گویش مازندرانی
شاید، ممکن است
فرهنگ گویش مازندرانی
منی، آب حاوی نطفه ی مرد
فرهنگ گویش مازندرانی
جایی که آب آن را کنده و گود کرده باشد، شکاف زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
آب بند، بند، سد کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
شنا بازی در آب، آب تنی
فرهنگ گویش مازندرانی
آبندون
فرهنگ گویش مازندرانی